غبا ر تردید این روزها چه وزنی دارد

پنجشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۹

News

رفتم اینجا http://nesfenimeh.blogfa.com/

شنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۸

The End

دیگه اینجا نمی نویسم. یه فرعی دنج و خوش نقشه پیدا کردم اکازیون , روی دیوارهاش گاهی برای دل خودم یک چیزهایی خواهم نوشت. خوب اینطورهاست دیگر هر چیزی یک شروعی دارد و لابد یک تمامی.
پ.ن: تمام شد.

سه‌شنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۸

...

فکرش را بکن هنوزم در سطح کلان شهر تهران تیزر تبلیغاتی می بینم که " دیو چو بیرون رود فرشته درآید"!!!!

پنجشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۸

سر دوراهی یه قلعه بود

ب: تنها وارد می شود. سرش را بالا گرفته و روبرو را نگاه می کند. از هر طرف که می گذرد کله ها کمی به طرفش متمایل می شوند. به ردیف خودش می رسد و سریع می چپد سر جایش. تقریبا" متوجه همه شده به جز الف.
الف: سرجاش نشسته و با جلد کتاب توی دستش ور می رود.
ب: با تلفنش به کسی زنگ می زند. گوشها همه تیز می شود. تا حد ممکن صداش را پائین می آورد. معذب به نظر می رسد. هنوز متوجه الف نشده است.
الف: ژاکتش را در می آورد و کتاب را دوباره بدست می گیرد.
ب: بعد از چند دقیقه بسته چیپسی را به آرامی در کیفش باز می کند. یک دانه به دهان می گذارد. آرام می جود.متوجه جلد قرمز رنگ کتاب دست الف می شود.
الف: لم داده کتاب قرمز رنگ را می خواند. الف ردیف جلوی ب نشسته است.
ب: فقط کتاب قرمز رنگ و دست الف را می بیند. کمی جابجا می شود تا عنوان کتاب را ببیند. کتاب به زبان انگلیسی است و خط ریزی دارد. چیز درست و درمانی دستگیرش نمی شود.بی خیال بازهم چیپس می خورد.
الف: همچنان کتاب می خواند. کمی جابجا می شود. نیمرخش پیدا می شود.
ب: به نیمرخ الف نگاه می کند. به نظرش بد ترکیب می آید. از جای آبله توی صورتش چندشش می شود.یادش می افتد به کتاب توی کیف خودش.
الف: با ولع تمام همچنان می خواند. یک سیب زرد از کیفش بر می دارد و بی صدا گاز میزند.
ب: مشغول کتاب خودش میشود. چشمهاش خسته می شود. کتاب را می بندد. چشمهایش هم.
الف: بلند می شود. ام پی تری را از توی جیبش در می آورد. ب الف را برانداز می کند. اینبار هم بد ترکیب به نظر می رسد. الف ب را نگاه نمی کند. الف هیچ کس را نگاه نمی کند.
ب: از پنجره به بیرون نگاه می کند. اما حواسش به الف است که حالا نیمرخش کاملا" پیداست.و اینبار مثل دفعه قبل بد ترکیب به نظر نمی رسد.
ب: بلند می شود. از کنار الف عبور می کند.چند لحظه بعد بر می گردد و سر جاش می نشیند.
الف: بعد از چند لحظه بلند می شود. کتاب قرمز را روی صندلی رها می کند و می رود. سیگاری می گیراند. به هیچ جا نگاه نمی کند. به نظر می رسد یک آهنگ را زیر لب زمزمه می کند.
ب: الف را از پنجره نگاه می کند. دنبال یک لحظه تلاقی نگاه می گردد با الف که هیچ جا را نگاه می کند.
الف: بر می گردد سر جاش. کتاب قرمز را می بندد و یک کتاب دیگر از کیفش در می آورد و بازهم مشغول می شود.
ب: سرک می کشد و این بار عنوان کتاب را می بیند.
الف: کاملا" فارغ از همه چیز به نظر می رسد. بازهم سیب می خورد. موزیک گوش می دهد و کتاب می خواند.
ب: به مقصد رسیده حالا باید از اتوبوس پیاده شود. از سرجاش بلند می شود. به ردیف الف که می رسداتوبوس ترمز شدیدی می کند. سعی می کند تعادلش را حفظ کند. اما تلو می خورد.
الف: سرش توی کتاب است, یکباره کتاب را رها می کند. به سمت ب هجوم می برد و آستینش را می گیرد و با احتیاط نگهش می دارد. انگار یک ظرف چینی قیمتی. حالا نگاهشان تلاقی می کند.الف توی چشمهای ب خیره می شود.
ب: لبخند می زند. چند کلمه نا مفهوم را تنها با حرکات لب ادا می کند. ب درواقع هیچ چیز نمی گوید, فقط لبهاش را می جنباند.
الف: به دهان ب خیره می ماند و آستینش را رها می کند.
ب: پیاده می شود و با خودش فکر می کند,حالا الف همیشه او را به یاد خواهد داشت و به آن کلمات نا مفهوم فکر خواهد کرد. خاطره ب گاهی گم می شود اما فراموش نخواهد شد.
الف: ب را فراموش نمی کند و گاهی به آن کلمات فکر می کند. خاطره ب ممکن است گم شود اما فراموش نخواهد شد.
پ.ن: تن تو , مسافر جاودانه سفرهای بی ثمر است.

دوشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۸

Looking for lost time

یک بار لطیفی من باب مسائل ایالتی- ولایتی رسید به این جمله که : ما کلا" همه چیزمان به همه چیزمان می آید.
آنوقت این طورها شد که من توی یک بعد از ظهر عنق زمستانی که هوا بهاری می نمود, حوالی میدان هفت تیر به کشف این راز بزرگ نائل شدم؛ همه چیز زندگیم یک طور خاصی به هم می آید. متاسفانه روندش بدجوری مرتب است.

یکشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۸

**

دور دست امیدی نمی آموخت.
دانستم که بشارتی نیست؛ این بی کرانه زندانی چندان عظیم بود
که روح از شرم ناتوانی در اشک پنهان می شد.
الف. بامداد

شنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۸

مکاشفات الشخصیه فی طرق موبیل

و این سه دسته یکسانانند
آنها که توی فهرست اسامی موبایلشان حتما" یک اسم دارند؛عشقم , زندگیم, عزیز دلم یا همچو جیزی و فقط هر از گاهی شماره تماس را تغییر می دهند.
آنها که دهه اول محرم زنگ موبایلشان از خوشگلا باید برقصن شیفت می کند به عربده های حاج منصور ارضی.
آنها که بک گراند موبایلشان و بوق انتظار ایرانسلشان به صورت مناسبتی تغییر می کند.

پنجشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۸

I Feel You

ردیف کناری من نشسته بود. کاملا" چروکیده و خمیده, کز کرده و چسبیده بود به پنجره. روسری چیت گلدار به سرش بود و طره های نا مرتب مشکی از زیرش بیرون ریخته بود. یک عینک آفتابی بزرگ هم داشت که قیافش را مرموز می کرد. اولش گمان بردم شیرین عقل باشد و سعی کردم که نگاهش نکنم که یک وقت وبال نشود. بعد ازنیم ساعت دیدم تکان تکان می خورد. سعی می کرد قوطی خالی آبمیوه ای که خورده بود را بندازد توی کیسه زباله ای که به دسته صندلی آویزان کرده بودند. یاد سه گانه کیشلوفسکی افتادم که همیشه یک پیر مرد یا پیرزنی آویزان بود تا یک بطری را بندازد توی زباله دانی. خوشم آمد. کمکش کردم. عینکش را برداشت. به راحتی هشتاد سال داشت. خندید. بلند گفت ؛قوربونت برم مامی. بعدش هم با دست صدام کرد که برم پهلوش روی صندلی کنارش بنشینم. لهجه رقیق اصفهانی داشت و رنگ چشمهاش با هم فرق داشت یکیش خاکستری بود و اون یکی عسلی. دمه گوشم گفت گوشهاش سنگینه و چشمهاش هم کم سو شده خوب مرا نمی دیده و نمی شنیده به خاطر همین خواسته که نزدیک برم. تعریف کرد از بچه هاش که همگی خارج از کشورند و اینکه چقدر تنهایی به کجاها که سفر نکرده. با سواد بود و خیلی خوب انگلیسی حرف میزد. در گوشی باهاش حرف میزدم که مجبور نباشم هر جمله را سه بار تکرار کنم. هر بار که یک جمله را تمام می کردم قبل از اینکه جواب بدهد یک بار گونه ام را می بوسید و تصدقم می رفت یکبار هم توی کش و قوس پرسش و پاسخ لبم را بوسید. از حرفهاش پیدا بود خیلی تنهاست. می گفت عادت کرده . می دانستم وانمود می کند. توی حرفهاش رسید یکجایی که از آقا حرف می زد, آقا شوهرش بود که سی سال پیش مرده بود. گفت آمده بود شهرضا سر قبر آقا. گفت وصیت کرده بعد مردنش کنار آقا توی شهرضا دفنش کنند. آن وقت گفت آقا قدش بلند بوده چشمهاش مشکی و سیبیل باریک داشته بعدش گفت خیلی خوش قد و بالا بود؛ مامانی با شخصیت. به لغت مامانی خنده ام گرفت اما حالت چهره اش یکجور رشک برانگیزی بود که خنده را از یادم برد. رفت توی فکر آقاش .دیگه ساکت شد. دلم می خواست بلند بلند فکر می کرد ... .